از لحظه ای که یلدا بهم گفت باردارم چون علائمش رو دارم دیگه به کل هوایی شده بودم.دلممیخواست از فردا صبح برم شهر واسش لباس و چیزای خوشگل و عروسک و گیر مو بخرم….وای خدا! حتی تصورشم قشنگ بود!
کاش حتی اگه دختر باشه به ایمان بره….مثل اون ملوس باشه….
اون چنان ذوق و شوق داشتم که واسه اومدن ایمان دل تو دلم نبود.میخواستم بهش این خبر خوبو بدم…بگم که باردارم …
یلدا آرنجشو زد به پهلوم و گفت:
-الووو…کجا تشریف داری!؟ یکمم با ما باش شما…
از فکر بیرون اومدم.دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم:
-وای یعنی واقعنی من حامله ام!؟
خندید و گفت:
-مثل اینکه خیلی خوشت میادااا…
ادامه مطلب
درباره این سایت